همین قدر میدانم که بدجور دلتنگت شده
گاهی دلتنگی بغض عجیبی دارد
گاهی بغض همه ی حرفهای نگفته ات را پنهان میکند
و خدا خدا میکند حرفهایش نگفته باقی بماند
دلم ای وای دل رسوایم
سکوت کن
همین بس ست برای پایان بغض درگلو مانده ات...
همین قدر میدانم که بدجور دلتنگت شده
گاهی دلتنگی بغض عجیبی دارد
گاهی بغض همه ی حرفهای نگفته ات را پنهان میکند
و خدا خدا میکند حرفهایش نگفته باقی بماند
دلم ای وای دل رسوایم
سکوت کن
همین بس ست برای پایان بغض درگلو مانده ات...
همانی که تو نادیده اش میگیری
و مرا به اجبار از خود دور میکنی.......
ﺭﻭﯼ ﺗﯿﻐﻪ ﺍﯼ برنده مقداری ﺧﻮﻥ می ریزند
ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ﯾﺨﯽ ﻗﺮﺍﺭ داده ﻭﺩﺭ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺭﻫﺎ می کنند
. ﮔﺮﮒ ﺁﻥ ﺭﺍ می بیند، یخ را به طمع ﺧﻮﻥ ﻟﯿﺲ ﻣﯿﺰﻧﺪ.
ﯾﺦ روی تیغه کم کم ﺁﺏ می شود
ﻭ ﺗﯿﻐﻪ ی تیز،
ﺯﺑﺎﻥ سرد و بی حس شده ی ﮔﺮﮒ ﺭﺍ می بُرد.
ﮔﺮﮒ ﺧﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ می بیند
ﻭ به ﺗﺼﻮﺭ و خیال این که ﺷﮑﺎﺭ و طعمه ﺧﻮﺑﯽ پیدا کرده
ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻟﯿﺲ می زند؛
اما نمی داند
یا نمی خواهد بداند
که با آن حرص وصف ناشدنی و شهوت سیری ناپذیر،
دارد ﺧﻮﻥ ﺧﻮﺩش ﺭﺍ می خورد!
ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺍﺯ آن ﮔﺮﮒ زبان بسته ﺧﻮﻥ می رود
تا به دست خودش کشته می شود ..
نه گلوله ای شلیک می شود،
و نه حتی نیزه ای پرتاب!
اما گرگ با همه غرورش سرنگون میشود’!
شکست ها و نگرانی هایت را رها کن،
خاطراتت را، نمیگویم دور بریز،اما قاب نکن به دیوار دلت…
در جاده ی زندگی، نگاهت که به عقب باشد، زمین میخوری…
زخم بر میداری… و درد میکشی…
نه از بی مهری کسی دلگیر شو … نه به محبت کسی بیش از حد دلگرم…
به خاطر آنچه که از تو گرفته شده، دلسرد مباش،
تو چه میدانی؟ شاید … روزی … ساعتی … آرزوی نداشتنش را میکردی…
تنها اعتماد کن و خود را به او بسپار …
هیچ کس آنقدر قوی نیست که ساعت ها بر عکس نفس بکشد …
در آینده لبخند بزن…
این همان جایی است که باید باشی!
هیج کس تو نخواهد شد
آرامش سهم توست …
از زندگیت همین حالا لذت ببر
همه چیز به تو تعلق دارد
بیخیالی
و یا
خیال پردازی در گذشته و آینده
انتخاب با توست...
تا حال این دل بی سرو سامان را سامان دهی
یعنی همیشه باید باشی
دل بدون حضور تو همیشه بی سروسامان ست
دل ست دیگر ....
بهانه گیر و بی قرار
بودنت حال دلم را خوب میکند
بمان و بگذران لحظه های آبی احساست را
دل من احساس ناب تو را میفهمد
بهانه دست دلم نده
بمان و زندگی کن و بساز با دلم
هم سایگی کن
سروری کن
آرام بگیر با دل بی قرارم
فکر رفتن را از سرت بیرون کن
هنوز هم باید باشی
باشی که حال دلمان همیشه خوب باشد.
چرا پروانه ای عاشق گذرش به گل که می افتد
لحظه ای می بوبدش؟!!!
گلها که بوی همیشگی دارند
چرا پروانه برای همیشه
همنشین یک گل نمیشود
بوته ای گل بنفشه زیبا
بوته ای گل شقایق
بوته ای گل یاس
بوته ای گل رز
و اما.... بوته ای گل شبو
پروانه عاشق گل شب بو نیست
گل شبو زیباییش در شب ست
و پروانه رهگذر روز
زیبایی شب کجا و روز کجا
عطر شبو کجا و
عطر گل رز کجا
نمیدانم پروانه را چه شده ست که شب گرد
شبو نمی گردد؟
میدانی چیست
در شب تملقی در کار نیست
شبو وماه عاشق و معشوق همند
و با خورشید و پروانه غربیگی میکند
شبو در گذر زمان همیشه عاشق بوده
شب چهره می گشاید و
بوی تن خودرا نثار ماه میکند
ماه همیشه عاشق ست
نه میسوزاند و نه سرد میکند
همیشه گرم و ملایم ست
شبو عاشق ست
عاشق ماهش
دگر نه به پروانه نیاز دارد نه به خورشید
همینکه ماهش هست دلخوش روزگار ست.
بس کن ، تورا به خداییت بس کن
طاقتم طاق شده
چقدر میخواهی ببینی و دم نزنی
تاکی میخواهی صبر کنم
تا کی میخواهی تحقیر شدنم را ببینی و برایم کاری نکنی
خدایا... از دیدن دنیای من چه لذتی میبری؟
خسته ام ... بس کن
ثابت کردی که خدایی وقدرتمند
ثابت کردی که نمیخواهی
پس بس کن دیگر اینقدر زجرم نده
خدایا میدانم اول واخرم تویی
چه کنم که راه فراری نیست از تو
چه کنم که ناتوانم
خدایا
ازخداییت چیزی کم نمی شود اگر نگاهم کنی مهربانه تر، پدرانه تر
شکسته ام، بند بند وجودم ترک خورده
خود به چشم خود دیدم که تمام شده ام
من همین امشب تمام شدم
کاش این قلب از من نبود، کاش دلم از سنگ بود،کاش وجودم آرام نبود
دوست دارم بلند فریاد بزنم شاید صدایم رابشنوی و عرشت .....
اما انگار هیچ صدایی در گلویم نیست صدا در حنجره مانده و به خودم هم نمی رسد
می ببینی چه دنیای تاریک و دلگیری دارم
کجای این دنیای من برایت جذاب ست که به تماشای من نشسته ای و گاهی لبخند میزنی
چرا دست روی دست گذاشته ای و کاری نمی کنی.....
منکه تمامم توهم تمامم کن.
روز رهایی از درد
روز رهایی از رنج
روز رسیدن به آرزوهای محال
آرزوهای پاک شده
آرزوهای حبس در سینه
حسرتهای روزهای گذشته و حال و آینده
امیدهای پوچ و بی رنگ
من به روز موعود ایمان دارم
من به دستهای خدا در آن روز ایمان دارم
دستهایی خالی حال خداوند
اما پر آن روزش
من از نرسیدن
از درجا زدن
از راههای تکراری و پرپیچ وخم دنیا
برای رسیدن به آرزوهای دست نیافتنی
ایمان دارم
آری
من به روز موعود ایمان دارم
همچو مرغی اسیر در قفس احساس
مانده ام
مرغ پرو بال چیده ای که نه راه پس دارد و نه راه پیش
مرغ عادت به قفس
اما دلی دارم به پهنای دریای بیکران
فکری دارم به انتهای آسمان
هنوز شوق پرواز در من نمرده ست
هنوز هم چشمم به آسمان ست
چشمم به قفل قفس ست
به باز شدن و پرواز کردن
اما
دلم یارای رفتن نیست
بی هم نفس
بی او
یارای پرواز ندارم
دلم در بند قفس نیست
دلم در بند دل اوست
اویی که مرا فقط نگاه می کند
و برایم اشک می ریزد
دستهایش را دیده ام
که لمس دستانم شده
اماجسمش یارای پرواز ندارد
دلی دارد به
پهنای آسمان
و به پاکی دریا
اما با من یارای پرواز نیست
می دانم روزی حتی شده در خیال بی نهایت خود
با او پرواز خواهم کرد
پروازی رو به سوی آسمان
پروازی در نهایت زیبایی
انچنان به دور هم میرقصیم و پرواز میکنیم
که عرش خدا هم به وجد بیاید
پـــــــــــــــــــــــــــــرواز....پــــــــــــــــــــــرواز....
بارها به کوچه های تاریک و بن بست رسیدم
اما همیشه ندایی در سینه ام آهسته به من میگفت :
نترس"
تا من هستم نگران هیچی نباش..........
بر روی دقیقه وثانیه بازگشت
داغی بردلم نشسته
آرام جانم نیست
دست و پایم را که بسته ست
گذشته منتظر من است
چرا از حرکت باز ایستادهام؟!!
صدای کوک ساعتم به صدا درنیامد افسوس....
داغی بردلم نشسته افسوس.....
آرام جانم نیست افسوس...